چشمانت مرا در سحرگاهی با تابش نگاهی حماسه بار رویین کرد ، ابرویت به من شیوه شمشیرزنی آموخت ، آری من آن پروانه ام که تنها در نسیم گیسوی تو لب به پرواز می گشاید و آن پروانه ای که تقدیرش آسمان آبی نگاه توست .
اکنون گامی بیشتر به سحر نمانده است ، من در فرسنگها دورتر از خود هستم و جسمم را در کنار آن چشمه کهن در آورده ام و ذرات زمینی ام را به بادهای بی پایان سپرده ام ، اینک تو را از آن سوی اصوات صدا می زنم . در کدامین بی سوئی ای ملکه من ! تو را با فصیح ترین سکوتها صدا می زنم ، تو را از خیزشگاه برنا کشیده ترین فریادها صدا می زنم !
بگذار بیش از فرارس سپیده هنگامی که از دیدار گاه تو با رویش بابونه به خاک بر میگردم از برکت نگاهت جاویدان شده باشم.
درود
بگذار از برکت نگاهت جاویدان شده باشم.
دفتر شعر شما رو فقط باید در سکوت خوند. اگر کامنتی اینجا گذاشته میشه فقط برای اعلام حضور و قدردانی از این قلم هستش.
پاینده باشید.
!!
ترا در حنجره سکوت
بر بلندای زمان به فریاد می کشم
و سحرگاهان را با یاد تو
به قله آفتابی ترین نیمروزها
به تماشا می نشانم