روز نوشته های یک تبعیدی

هر حسی است به خاطر هوای توست زادگاهم هلیله

روز نوشته های یک تبعیدی

هر حسی است به خاطر هوای توست زادگاهم هلیله

زندگی من

س لام بر صبح که مثل طوفان متولد می‌شه ٬ و سلام بر شب که مثل کوه فرو‌میریزد ٬ و سلام برساعتی که چون گردباد بر انگیخته میشود .

گاهگاهی است که زائران زیبائی و مسافران ملکوت رحمت می‌آورند و پاره دلی و مشت سیم تنی بر ما می‌ریزند و ما را از دوست جز نذر نازی یا جزئی نیازی بیش حاصل نیست .

فرو می‌افتم در بالا ٬ هنوز به عظمت کامل نرسیده‌ام ٬ من در رود سربالا شناورم ٬ هنوز به برکه تنهایی با او نرسیده‌ام ٬ با او در یک آیینه ٬ در بستر یک رود ٬ در بالش یک اطلس .

نمیدانم این کیست که چنگال مهربان خود را در گیسوان معصوم من فرو برده است ٬ این کیست که نفسهایش دوزخیم می‌کند. اینجا خورشید نیست ٬ شمعی را به درازای جهان روشن کرده‌اند 



کرمان . مرز بین پاییز و بهار  91  

جهل مقدس


 ن  
می دانم منظور من را از جهل مقدس می فهمید یا نه ؟ جهل مقدس بیماری مبارکی ست که در فصل شیرین جوانی در بیستون بغض به سراغ ما می آید و ما را به کوری فرهاد دچار می کند . جهل مقدس ، شعور متراکمی ست که در تیشه جنون متبلور می شود ، خنجری ست که ما به وسیله آن خود را شقه می کنیم . بعضی از دیوانگان بزرگ تیمارستان تاریخ ، آن را به داری تشبیه کرده اند که یک عمر بر دوش خود حمل می کنیم .

 

از نظر علم جدید ، مجنون یک سرخورده جنسی است . از نظر علم جدید ، زلیخا مترقی تر از یوسف است . علم جدید می گوید ، مولانا مازوخیست است ، بیدل اهل  ال . اس . دی . است .

 

حافظ شبی پنج سیر عرق کشمش می ریخته است . 

 

شب مکاشفه


پس از عرض صادقانه ترین سلام ها از ارتفاع بلندترین درودها ، بر خیال گونه هایت بوسه می نهم و دستهای مهربانت را در باغچه قلبم می کارم. 

شب از نیمه گذشته و من در کنار تنهایی خود به خیال شما خیره شده ام  و به این می اندیشم که اگر معجزه ملاقات و مکاشفه دیدار تو صورت نمی گرفت و اگر امواج حوادث ، دست مارگزیده التماس مرا به ریشه های نجیب مهربانی تو نمی رساند ، چه کسی جنازه بادکرده احساس مرا شناسایی می کرد و برایم در اداره متوفیات حیات ، اجازه ساختمان یک باب تابوت تنهایی میگرفت. 

چند سال بود که به سرگردانی اعتیاد داشتم و خانه فرهنگی رویائی در سرزمین خواب من نبود . آخر چگونه می توان بکارت زخم خود را در شهری پر از نگاه شهوانی شمشیرها حفظ کرد؟ من در خلوت اعتماد تو اولین گل های آرامش را بوییدم و شناسنامه آئینه من صادره از حوزه تماشای توست. 

  

 

کوهرنگ شهریور ماه ۱۳۹۱

خدا نکند که .............

      چنــــد روزیســت که از دورو بــرم مـی ترســـم                    بیشــتر از همه از پشـت ســرم می ترســـم 

            مـن از ایــن  درد که در دام توام باکــم نیســـت                     از هوایــی کـه بخواهــم  پــپـرم می ترســـم 

           دردم از زخــم تبــر نیســت که بر جانــم افـــتاد                    از عــلف ها کـه شــده تا کـــمرم می ترســم 

           دوش مـی گــفت که فـردا بدهــم کــام تــــو را                    بعــد از آن کـام چــه آید به ســرم می ترسـم 

          رسم شهر است که عاشق نشود هیچ کسی                    دردم عشـق اسـت ولی از دگران می ترســم 

           غربـت و بی کســی و در به دری آســان است                    از همــانی که نیامــد به ســــرم می ترســـم  

پ.ن: در زیر این آسمان می بینم که عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اندو ما  

         سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،با هم تنهاییم .و زمان ، ما سه هم زبان را نیز در یک حصار قرنی  

                                                      جدا زندانی کرده است !(دکتر علی شریعتی)

معلم

آ نجا که چشم تست ، شهاب های خاکستر شده و ستارگان فرو مرده شفا می گیرند و هر جا که نظر می

 افکنی ، رویشگاه جاوید گیاهان می شود ، و در این میان ، ذره ای هستم که در دور ترین کهکشان های

 حیات به جاذبه خورشیدی چشمان تو گرفتار امده است ، می آیم ، از گردابهای فضائی می گذرم ، 

از کوهستان  می گذرم و چون در مدار نورانیت قرار می گیرم ، بدل به نیزه ای آتشین می گردم که به اعماق عدم پرتاب می شود. 


ای ناگشوده ترین اسرار ! ای کلام ناپذیر عبارت ناشناس ! ترا به ناشناخته ترین مدایح ، ترا به ناشنیده ترین ستایش ها تقدیس می کنم . ای آرزوی ماورائی ! ای محال زیبا ! ای  بزرگ ! ای  ! مرا در این جنگل آهنین در این دنیای دودآلود سیاه ، غریب و تنها   می گذار